پسرک به بقالی میرود ،همان بقالی نزدیک به ایستگاه.یک وزنه کوچک و کاغذی که پر از تخمه میشود.از روی ریل رد میشود و به گوشه میرود و می شیند.تخمه هایی که خشاب وار به هوا پرتاب میشوند و شکسته میشوند.و گوشه ی ساقه ی گندم روی زمین مینشیند.زمین و ریل و قطاری که نزدیک میشود.روی ریل صدای حرکت قطار و مسافرانی که از پنجره بیرون را نگاه میکنند.دست تکان میدهند.برای پسرک.چند کیک از پنجره به اطراف او می افتد.پسرک لبخند میزند.و ابی که از پنجره به رویش میریزد.و پارچ خالی دوباره کنار پنجره ارام میگیرد.لباسش کمی خیس میشود.تخمه ها تند تر شکسته میشوند.ان سمت چوپانی گله ی گوسفندش را به چمن زار میبرد.دستش فلوتی است.پسرک از جایش بلند میشود و به سمت چوپان میرود.کیک ها را به او میدهد.و مشتی تخمه به او میدهد.و به سمت خانه ای ان سمت ریل قطار میرود.قطار ها می ایندو میروند .تا دوباره فردا ظهر پسرک را ببینند.هفته ای میگذرد.و دیگر ریل و قطارو مسافرانو چوپان پسرک را نمی بینند.همان خانه عکس پسرک در قابی با روبان مشکی.زنی اشک میریزد.و از بیماری پسرش به زن همسایه که علت مرگ پسرش را از او سوال میکند میگوید.بیماری سرطانی که مادر هم از ان بی خبر بوده است.و قطاری که به ایستگاه نزدیک میشود.گندم زاری که با باد ساقه های بر افراشته را تکان میدهند.و قطاری که میرود تا به ایستگاه آخر برسد.
نویسنده-حسام الدین شفیعیان
اسفند ماه سال 1395